سوووختم...   2011-11-23 23:03:03


25
نوامبر، روز نفی خشونت علیه زنان

وقتی پوشیدمش یه هوا به تنم گشاد بود. زری خانوم از زیر بغل به سمت سینه رو از دو طرف سوزن ته گرد زد. بعد راسته ی چپ رو، رو به پایین.

- اوووف!!! سوزن فرو رفت تو تنم! بپا زری خانوم جان تو رو به خدا!

این کابوس همیشگی ِ پرو کردن ِ لباس بود برام. همیشه هم پیش میومد. روزی 45 دقیقه پیاده روی کار خودش رو کرده بود و من قند تو دلم داشت آب می شد.عروسی نرگس در پیش بود. چهار روز دیگه مونده بود و من خودم رو می کشتم می تونستم نیم کیلو یا زیاد زیاد هفتصد هشتصد گرم دیگه کم کنم.

زری خانوم گفته بود اگه لاغرتر بشم تضمین نمی کنه لباس رو شق و رق تحویلم بده، اما ویر خوش تیپی بد گرفته بودتم. حالا مگه یک کیلو لاغری چقدر می تونست رو لباسم تاثیر بذاره! اما خب خودم رو خوش تراش تر نشون می داد و منم که کشته مرده ی درخشیدن بودم.

از اون روزا که با هم لی لی بازی می کردیم و یه وقتا دعوامون می شد و دو دقیقه بعد آشتی آشتی بودیم، سالها گذشته بود و نرگس داشت عروس می شد. منم که خواهر نداشته ش بودم. همه ی رازهای نوجوونی مون پیش هم بود. جیک و پوک همو می دونستیم. یکی مون نگاه می کرد، اون یکی یه کتاب حرف از چشماش می خوند. حالا نرگس داشت با کسی عروسی می کرد که دوستش داشت. وضع بابای مهرداد توپ ِ توپ بود، هرچند خانواده ش خیلی دلشون راضی نبود به این وصلت، اما خب عشق بود و این، زندگی شون رو می ساخت.

قرار بود رو پای خودشون وایستن، خونه اجاره کرده بودن و درآمد مهرداد بگی نگی برا زندگی بس بود. نرگس هم تا آخر سال فارغ التحصیل می شد و می رفت سر کار. و شاید جز این چند ماه ِ باقی مونده، دلنگرانی ای نداشتم براشون دیگه.

دل تو دلم نبود. خواهرکم داشت عروس می شد. نرگسی که از خواهرهای خودم نزدیک تر بود بهم. شاد بودم و غمگین. می رفت سر ِ زندگی ای که آرزوش رو داشت، اما خواه ناخواه دور می شد ازم. چند بار حرف انداخته بود که پسرخاله ی مهرداد می خواد زن بگیره. می دونم دوست نداری معرفی ت کنم، اما بذار موقعیتش رو پیش بیارم اتفاقی همو ببینین. قول می دم نفهمه کار من بوده ... اما خب من نمی خواستم. دلم زندگی ِ بدون عشق نمی خواست و عشق باید از آسمون میومد برام. بدم میومد کسی ازم خوشش بیاد، بدون اینکه من انتخابش کرده باشم. از خواستگاری متنفر بودم! دو سه باری هم که زنهایی که معرفی شده بودم بهشون اومدن خونه مون به هوای دیدن و پسندیدن، همچین ناهنجار رفتار کرده بودم که پشت سرشون رو هم نگاه نکردن دیگه و خب مامانم خیلی سرافکنده شده بود بابت این کارم.

خواهر کوچکترم خواستگاری داشت. عاطفه دلش ضعف می رفت برای پسره، اما شرط کرده بود که اول خواهرم باید ازدواج کنه. این دیگه شده بود دلیل بگو مگوی هر روزه ی من و عاطفه.

خدایا چه قصه هایی داشت تو خیالم می چرخید تو اون بعد از ظهر داغ! صد بار رفتم تو بچگی هام و برگشتم به حال.

تپش های قلبم رو به یاد آوردم تو نوجوونی و چقدر خنده م می گرفت به بچه بازی هام. به عاشق شدن های پنهانی م و گریه کردن هام در سکوت. وقتی پسر اقدس خانوم، همسایه ی مامان بزرگ عقدکنونش بود، فکر کردم دنیا تموم شده. چرا بهش نگفته بودم؟ نمی تونستم بهش بگم خب! اما چرا کاری نکرده بودم که بفهمه؟ خب نبودم! دختر ِ زیرک ِ شیطونی نبودم و این کارا ازم بر نمی اومد!

حالا فکر می کردم به زندگی ِ حسین و زنش و سه تا بچه ش که دو سال دو سال با هم فاصله داشتن و هزار بار خدا رو شکر می کردم که خر نشدم حسم رو بروز بدم و زنش بشم. آخه چطور می تونستم تو بیست و پنج سالگی همچین شرایط وحشتناکی داشته باشم که زن ِ اون داشت!

راه می رفتم و مردم رو نمی دیدم انگار. به ویترین مغازه ها نگاه می کردم و هیچی نمی دیدم انگار. تو دنیای خودم بودم.

به حمید که فکر می کردم، عقم می گرفت. به موس موس کردناش. به قلدری هاش. آخه چطور می تونست نفهمه چقدر چندشم می شه وقتی یهو سر راهم قرار می گیره و صورتش سرخ می شه و عرق از سر و روش می ریزه و عین لاابالی های پنجاه سال پیش می گه: خاطرت ُ می خوام؟

برا نرگس که می گفتم، غش غش می خندید و برام دست می گرفت! می گفت: بده؟ خب دوستت داره! چی بهتر از این!

و من حرصم می گرفت. می خواستم موهاشو بکنم و عین بچگیامون عروسکاشو نیشگون بگیرم.

بار آخری از کلاس خیاطی که می اومدم، سر چهارراه قبل از خونه مون پیچید جلوم و چاقو گرفت به طرفم: یا زنم می شی، یا حسرت زندگی با کسی دیگه رو می ذارم به دلت! منو نمی خوای پس کیو می خوای؟

با نفرت نگاهش کرده بودم و تف کرده بودم رو زمین.

بعد هم از همون سر راه رفته بودم کلانتری و شکایت کرده بودم. تنها رفته بودم. اگه تو خونه می گفتم که هیچ! بابام می کشدتم که کرم از خود ِ درخته و داداشم خون به پا می کرد! رفته بودم و بی سر و صدا شکایت کردم که حالشو بگیرن و گوشش رو بپیچونن که دیگه از این غلطا نکنه.

افسر نگهبان بهم نیشخند زده بود و همین جوری که پرونده رو تکمیل می کرد، ازم پرسیده بود: داری بازار گرمی می کنی دیگه؟ نه؟

و بغضم گرفته بود و نفرینش کرده بودم!

بعد هم که هیچی به هیچی ...

خاطره ش رو از خیالم مثل یه ابر مزاحم پاک کردم. باید به فرداها فکر می کردم! بالاخره میومد اونی که می خواستمش. اونی که می تونستم زندگی م رو وقفش کنم و از همه چی به خاطرش بگذرم.

گرم بود. هوا خیلی گرم بود و شر شر عرق می ریختم. تشنه م بود و بی طاقت شده بودم. اما دلم خوش بود که اینا می ارزه به اینکه تا چهار روز بعد یک کیلو دیگه لاغر بشم. اون شب باید می درخشیدم. آخه من خواهر ِ نداشته ی عروس بودم.

باید از خیابون رد می شدم. از جدول گذشتم و پا گذاشتم تو خیابون. یه آن شیطون رو لعنت کردم. چند قدم بالاتر خط کشی عابر پیاده بود. زحمتی که نداشت! چه مرضی بود از اونجا رد شم؟ راهم رو گرفتم و رفتم سمت خط کشی. چشم چشم کردم تا دو تا تاکسی ای که فکر کرده بودم مسافرم، رد شن، اتوبوس هم بگذره، پراید مشکی و موتوری هم که رد می شدن، بی دغدغه و غرق خیالاتم می گذشتم از خیابون.

صدایی مهربون از پشت سرم گفت: سمیه؟

آشنا بود و غریبه. صدا آشنا بود و لحنش غریبه. ینی حمید بود؟ اون لطافت و محبت رو از کجا آورده بود؟

نه! لابد اشتباه می کردم. یه آن فکر کردم بر نگردم. نکنه مزاحم خیابونی بود؟ نه! نباید جواب می دادم! نباید نگاهش می کردم. یه بار دیگه صدام کرد: سمیه جانم؟

تعجب کرده بودم. باید می دیدم کیه که این طور صدام می کنه. برگشتم. یک آن حمید رو دیدم. می خندید، اما عصبی بود. مثل همیشه عرق کرده بود و صورتش سرخ بود. شاید هم نبود. خوب ندیدمش انگار. فاصله ای نبود بین لبخندش و بطری ای که به طرفم خالی کرد. این چه شوخی ایه؟ این پسره پاک خله! مردک وسط خیابون فکر آبروی منو نمی کنه! آب بازی ش گرفته؟

اما نه خدایا! به اینها فکر نکردم شاید. یعنی می خواستم فکر کنم، اما فرصتش پیش نیومد. سوختم ... سوووختم ...

چشمام هیچ جا رو نمی دید. فقط می سوختم و فریاد می زدم. فریاد می زدم و می سوختم ...

و دیگه دنیا تموم شده بود.



"ساقی لقایی"

این داستان در ماهنامه ی بانوان به چاپ رسیده است


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات